بهاربهار، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

دختر بهار

عشق مامان مریض شد

نفسم شرمندتم .به خاطر سهل انگاریم دستت سوخت,از تخت افتادی و این بار هم که مریضت کردم. آره مامان من مریضت کردم چون صبح که از خواب خوشکلت پا شدی من قطره آهن بدمزتو دادم و بعدشم بهت فرنی دادم که دلت آشوب شد و حالت بهم خورد.منم تو رو لختت کردم و دستو صورتتو شستم .بعدشم... از عصر تبت شروع شد تا نصفه شب طاقتم نیومد و بابا رو بیدار کردم و بردیمت دکتر.البته خداروشکر فقط بهت استامینیفون داد.اما مثل یک گل پژمرده شدی.منو ببخش مامانی     اینجا گلم حدود شش ماه و نیمته که برا اولین بار مریض شدی. ...
4 اسفند 1392

وقتی بهار بیدار میشود

بهار عزیزم وقتی از خواب بیدار میشی خیلی مهربون و خوش اخلاقی.آخه رو خوابت خیلی حساسی و وقتی خوابت میاد خیلی بد اخلاق میشی. ولی وقتی تازه از خواب پا میشی شارژی و تا نیم ساعت شنگول. منم از این فرصت استفاده میکنم و گاهی باهات بازی میکنم و گاهی هم به کارام میرسم.ببین چقدر ژولیده ای مامانی  ...
4 اسفند 1392

مامانی داره بافنده میشه

عزیز دلم چند وقتیه که با راهنمایی دوستم اکرم جون با هم دیگه میریم کلاس بافتنی. میخوام برا دخملم چیزای خوشکل ببافم.البته شما زیاد تو کلاس با من همکاری نمیکنی ولی خوب یه جورایی با هم کنار میایم دیگه.قول اولین کارمو به زینب جون دادم که قسمتش نشد و نصیب یاسمین عمه شد.مامانی فکر نکنی به یادت نیستم .شما الان برا این کلاه یه کم کوچولویی. ایشاا.. سال دیگه برات خوشکلترشو میبافم.اینو فقط محض یادگیری بافتم عزیز دلم . این عکس اولین کارمه که برا یادگاری ثبتش میکنم ...
4 اسفند 1392

شش ماهگیت مبارک

مامانی کم کم داری فهمیده میشی و به مامانجون آقاجون وایسته میشی.حالا دیگه کم و بیش به رفتارای دیگران عکس العمل نشون میدی و بر خلاف کوچولویی هات که به هر کسی محل نمیدادی حالا خون گرم تر شدی و بیشتر میخندی.اقاجونم کلی ذوق میکنه و میخواد این لحظات ناب و ثبت کنه .آخه اقاجون مهربونت عاشق عکاسیه و از طرفی شما رو هم خیلی دوست داره. مطمئنا تو هم بزرگتر که بشی عاشق آقاجون میشی.اینم بعضی از هنرای آقاجون...   این عکسا مال اولین شب یلدای دخملیه ...
4 اسفند 1392

بهار مامان میشینه

باورم نمیشد بتونی مامانی بشینی.این عکس مال شش ماهگیته.هر روز یک قدم به سوی خانم شدن     قربونت بشم که اینقدر  قشنگ کارتون میبینی ...
4 اسفند 1392

بهار کوچولوی من پا درآورد

مامانی چند وقته که خیلی بی تابی میکنی و دوست داری همش برپا باشی و ایستاده دنیا رو تماشا کنی.خوب مامانم که وقتشو نداره که شما رو مدام رو پاهاتون نگه داره.پس چاره چیه؟  تا اینکه یه روز خاله سمانه که اومده بود رورویک شما رو راه اندازی کرد .فکر نمیکردم اونقدر بزرگ شده باشی که بتونی روروئک سواری کنی.عزیزکم زمان اونقدر سریع میگذره که من خیلی وقتها باورم نمیشه بزرگ شدنتو.از خدا میخوام روزگارت همیشه به خوشی بگذره اینجا حدود چهارماه ونیم از کتاب عمرت گذشته عروسکم ...
3 اسفند 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر بهار می باشد